ساعت ۱:۴۰ داقیقس
میدونی دیگه کیبوردو با دگمه های موبایل اشتباه میگیرم میخوام نقطه تایپ کنم میرم صد تا یک میزنم کاملن گیج شدم(گیر نده چرا کاملن این جوری نوشتم نمیخوام به شیوه عربا بنویسم)الان حالم خوبهااااااا توپ الان که اپ کنم خواب
فیلم رونین دیدی(من فیلم خارجی نمیبینم که(اینو تو میگیا))ا ا ا ا رابرت دنیرو(این دیگه کیه(بازم اینو تو میگی)) روژه هانن(علی سوالای سخت نکن دیگه)باشه عسلم سوال سخت نمیپرسم. یه صحنه از فیلم هست فکر کنم روژه هانن از رابرت دنیرو میپرسه تا حالا ادم کشتی اونم میگه نه ولی دل یکی رو شکستم
حال کردی دیالوگو بعد این احمقا پا میشن میان میگن در غرب عاطفه مرده انسانیت مرده یکی نیست بگه اخه **************** بعد میگن مودب باش
عزیز نسین میشناسی (ایییی هم چین از کتابایی که تو دادی(بازم اینو تو میگی))
من
عاشق کاراشم خیلی از اثارش خوشم میاد طنز به معنای واقعی کسی که تونسته به جوهر طنز نزدیک بشه
چه قد به خاطر کاراش زندان رفت اواخر عمرشم به خاطر انتقاد از مسلمونا فکر منم عید قربان بود خونشو این انسانهای دیندار خدا شناس به اتیش کشیدن عکساشو میبینی خیلی باحاله
عزیز نسین که بود؟
در سال ۱۹۱۵ در ترکیه در جزیره هیبلی متولد شد
در سال ۱۹۳۷ به عنوان افسر از دانشگا افسری فارغ تحصیل شد
نویسندگی را ابتدا از شاعری اغاز کرد
شعری از عزیز نسین ( ۱۹۱۵ـ ۱۹۹۵)
ترجمه ی یاشار احد صارمی
دوست من درخت بادام
دیوانه ترین درخت درختان تو
دیوانه ترین آدم روی زمین من
تو را این وزشهای پرخرام فصلها می فریبد
مرا این سوداها
چه غافل تو
تا ببینی هوا تابستانی می نشیند کنارت
آمدن زمستان سیاه در راه را از فکر بیرون می کنی
و گلهایت همه شاد
همه تسلیم باز می کنی
من ساده هم همه رویا و خواب ها را خیر و خوش تعبیر می کنم
هی این منم دیگر
صورتی خندان و سخنانی شیرین
دلم خنک می شود !
اما دوست درست من
هنوز تو به بر و بار نرسیده
باد سیاه می اید و اسیرت می کند و شلاقت می زند و چه جورهای دیگر
و مرا این عشق های سیاه و بی رحم به زانو می نشاند
بین خودمان باشد خر که نیستیم دوست من
هر دو ساده لوحیم و فریب خورده ایم
باری چند بار دل می دهیم به این لامحال نا شدنی ؟
حتی اگر عشق ما فرجام سفیدی هم نداشته باشد
بگذار هر بی عشق
هر بی خنده و خشک سر
بخندند به ریش ما و بگویند که ما اینیم و آنیم و دیوانه ایم
دوست من دیوانه شو که دوباره گل بدهیم و گلستان شویم
به هر حال من که طرف تو را خواهم گرفت
تا یارت
عطر یارت
آن نسیم خوش بالا را بینی راه را آب بزن و گلهایت را شکوفا کن
همان گونه که من راه دلم را برای نگار خودم باز می کنم و چراغش را روشن
چه می دانی بادام عزیز
شاید این دفعه زمستان راه گم کند و نیاید
شاید این دفعه تو هم کام دل بگیری از مطرب خوش عطر بهشتی ات
هی دوست راست و درست من
همان گونه که من دل داده م به این عشق واپسین
تو هم دل یله کن به آن نسیم خوش گذر!
سپس اثار انتقتدی و سپس زندان
1915 (20. Dezember) Geboren in Istanbul, Heybeliada.
1925 Kanuni Sultan Süleyman Grundschule, ab 3.Klasse.
1935 Abschluß des militärischen Gymnasiums und Einschreibung in die Militärakademie in Ankara.
1937 Abschluß der Militärakademie als Leutnant
1945 Abschied vom Militärdienst und ein neuer Anfang als Journalist und Schriftsteller in Karagöz (Zeitung) und Yedigün (Zeitschrift)
1945 Kolumnist in Tan (Zeitung) (Die Redaktionsräume dieser Zeitung wurden am 4.12.1945, durch einen Brandanschlag, zu dem die Regierung einige Studenten angestiftet hatte, völlig zerstört.)
1945 Sein erstes Werk "Parteigründen, Parteizerschlagen" ist erschienen. |
1946 Herausgabe der satirischen Zeitschrift Marko Pasa und Nachfolgezeitschriften, zusammen mit Sabahattin Ali.
1947 Exil in Bursa
1948 Sein zweites Buch "Azizname" (satirische Gedichte) ist erschienen, woraufhin er angeklagt wurde. Nach einem viermonatigen Prozeß wo er in dieser Zeit im Untersuchungshaft saß wurde er für unschuldig erklärt.
1949 Die englische Prinzessin Elisabeth, der persische Schah Riza Pehlevi und der ägyptische König Faruk haben durch das auswärtige Amt Anklage wegen Beleidigung und Erniedrigung Anklage erhoben. Er wurde zu sechs Monaten Haft verurteilt.
1952 Eröffnete er in Istanbul eine Buchhandlung (Olus Kitabevi) und verteilte nebenbei morgens Zeitungen.
1953 Da er mit der Bücherei nicht gut verdiente, eröffnete er mit einem Partner in Beyoglu ein Fotostudio.
1955 Wurde er wegen angeblicher Beteiligung und Anstiftung zu den 6-7. Septemberpogromen verhaftet.
1955 Kolumnist in Yeni Gazete. (Zeitung)
1956 Er bekam den ersten Preis "Goldene Palme" in Italien mit der Kurzgeschichte "Kazan Töreni"
1957 Er bekam zum zweiten Mal "Goldene Palme" mit der Kurzgeschichte "Fil Hamdi"
1960 Spendete er die Goldene Palme an den türkischen Staatsschatz.
1961 Kolumnist in "Tanin" (Zeitung)
1961 Herausgabe der wöchentlichen Zeitschrift "Zübük".
1962 Sein Verlag "Dusun Verlag" fiel aus unerklärlichen Gründen, samt allen Bücher im Lager, einem Feuer zum Opfer.
1965 Bekam zum erstenmal, mit 50 Jahren, einen Reisepaß. Er nahm am Kongreß der Antifaschistischen Schriftsteller in Berlin und Weimar teil. Reise nach Polen, UdSSR, Rumänien und Bulgarien.
1966 Bekam den ersten Preis den "Goldenen Igel" in Bulgarien mit der Kurzgeschichte "Vatani Vazife" (Vaterlandsaufgabe)
1968 Im dem von der Zeitung "Milliyet" gestifteten Karagözspiele-Wettbewerb gewann er den ersten Preis mit dem Spiel "Drei Karagöz".
1969 Bekam den ersten Preis mit der Kurzgeschichte "Insanlar Uyaniyor" (Die Menschen wachen auf) im Internationalen Krokodil Satirewettbewerb in Moskau.
1970 Bekam den Theaterpreis von Türkischen Sprachverein mit dem Theaterstück "Cicu".
1972 Gründete die Nesin-Stiftung zur Förderung von Waisenkinder.
1974 Bekam den "Lotus-Preis" vom asiatisch-afrikanischen Verband der Schriftsteller.
1976 Bekam den ersten Preis von internationalen "Hitar Pitar" Satirischen Bücher Wettbewerbes in Gabrovo, Bulgarien.
1977 Wurde zum Vorsitzenden der Türkischen Schriftstellergewerkschaft gewählt.
1978 Bekam den Madarali-Roman Preis, für das Buch "Yasar Ne Yasar Ne Yasamaz".
1982 Beim Rückflug aus Vietnam, vom Kongreß der asiatisch-afrikanischen Schriftsteller Vereinigung, hatte er einen Monat Krankenhausaufenthalt wegen Herzstörungen in Moskau, wo er seine Reise deswegen abbrechen mußte.
1983 Wurde zur Universität Indiana, in den USA eingeladen, konnte aber nicht teilnehmen, da sein Reisepaß entzogen war.
1984 (20. Dezember) Sein 70. Geburtstag wurde in Istanbul, im Kino San gefeiert.
1984 Er griff die Initiative zur Vorbereitung der "Deklaration der Intellektuellen" gegen das militärische Regime in der Türkei.
1985 Gründete die Ekin A.S. (Kultur AG)
1985 Wurde zum Ehrenmitglied von PEN England ernannt.
1985 Bekam den Titel und Preis "Vom Volk gewählter Schriftsteller" durch TÜYAP.
1989 Nahm bei der Vorbereitung der "Kongresses zur Demokratie" aktiv teil, und wurde zum Vorsitzenden gewählt.
1989 Bekam die erste goldene Tolstoi-Medaille in der UdSSR.
1990 In ASK (Kunstforum Ankara) 75. Geburtstag gefeiert.
1991 - 1995 Arbeitete er weiterhin ununterbrochen. Nahm an verschiedenen Veranstaltungen teil.
1995 Starb am 5. Juli um 01.05, nach einer Lesung in Cesme (Izmir).
عزیز نسین
هر چهارنفرمان با هم داخل کار روزنامه نگاری شده بودیم . البته هر کس برای خودش دلیلی داشت : یکیمان چون نتوانسته بود تا بیست سالگی از کلاس چهارم دبیرستان بالاتر برود ، پدرش به اش گفته بود که : تو دیگه آدم نمی شی . دست کم برو روزنامه نگاری بکن !
نفر دومی پدر نداشت . ننه ی پیری داشت که از حقوق بازمانده ی شوهرش گذران می کرد . پسرش یک دفعه می دیدی که حقوق سه ماهه را از دست ننه ش زورکی در آورد و سه روزه خرج خودش کرد . پیرزنه آخرش به تنگ آمد و روزی نفرین کنان به پسرش گفت : هیچی بهت نمی گم پسر ، الهی سفیل و سرگردون بشی ! بیچاره پیرزنه حرف آخرش را گفت و مرد . پسره تازه عقل به سرش برگشت و قدر مادره را شناخت آن وقت به خودش گفت : یه دفعه نشده به حرف ننه م گوش کنم . خوبه حرف آخریشو به جا بیارم روحش شاد بشه . پس برای اینکه خوب سفیل و سرگردان بشود آمد و روزنامه نگاری پیشه کرد . این حرف مال بیست سال پیش است . آن وقتها چنین روزنامه هایی داشتیم که حق مادر را بشناسند و با جان و دل قبول کنند که نفرین مادری جامه ی عمل بپوشد .
رفیق سوم دو سال تمام سر درس ادبیات زبان ترکی رفوزه شده بود و در یک کلاس مانده بود ، بعد برای انتقام گرفتن از دبیر ادبیات کمر همت بسته بود که نویسنده ی بزرگی بشود ، به خاطر همین داخل کار روزنامه نگاری شد .
من خودم هم هی می گفتم ” هر کاری پیش بیاد از دستم برمیاد “ و بعد دیدم که از آنهایی هستم که کاری از دستشان بر نمی آید ، روزنامه نگاری را مناسب حال خود یافتم .
( جانباز کاباره / عزیز نسین / ترجمه ی صمد بهرنگی )
حالا بعدن کلی ازش میگم از اثارش از شخصیت مذهب ستیزش عزیز نسین هم کسی بود که خیلی خیلی از زمان خودش جلوتر بود
حالا که حرف طنز شد اینو بخون
توی مهد کودک یه دختر بچه میاد از مربی سوال میکنه . میگه : خانم اجازه یه دختر هجده ساله
حامله میشه . معلم میگه خب آره . دختره دوباره سوال میکنه میگه یه دختر هجده ساله چی ؟
معلم میگه خب آره احتمالا حامله میشه چطور . دختره دوباره میپرسه یه دختر بچه پنج ساله چطور
؟ معلم میگه نه دیگه دختر پنج ساله حامله نمیشه . یه دفعه صدای یه پسره از ته مهد کودک
میگه : بیا دیگه گفتم که خطر نداره بچه ننه ...
رشتیه شب خونش مهمون میاد . میبینه رو دیوار تفنگ آویزون کردند . مهمون میپرسه این چیه ؟
رشتیه میگه : برای حفظ ناموس . شب میشه و همه میخوابن زن رشتیه تو خواب میگه تفنگ
خرابه . دختر رشتیه میگه : گلوله هم نداره . خود رشتیه هم میگه : من هم که خوابم ......
میدونی ظرافتت چه قد شبیه اثار رافائله چه قد تو تمام کارای رافائل یه ظرافتی هست که من فقط تو صورت تو دیدم مثل اونی که تو شکست سکوت بود
داشتم کارو سرچ میکردم برات عکسشو بزارم ببین چه عکسایی اومد کلی خواننده گروه دنس مدل

این شعرم حتمن بخون
می خواهم با تو بمانم
می خواهم از تو بگریزم
میان این همه دیوار
نه راهی در پیش
نه راهی در پس
زمین به هم دردی با من تکانی می خورد
همه جا باد است و لرزش
سکوت را هم یارای هم دردی با من نیست
به کجا بگریزم ای یار
ای یگانه ترین یار
جستجوی بی پایانی در اندرونم
ترا آن جا هم خواهم یافت
ترا در مخفی ترین خلوت درون
ترا ای فرشته کوچک انتظار
ترا ای فرشته عذاب زندگیم
با یافتن تو
جستجوی دوباره ای آغاز خواهم کرد
به درون تو
این راه را برگشتی هست؟
فریاد راه رهایی می جوید
و
دستانم ابدیت را
عشق را
و
ثبات را
دستانم بیهوده می جویند
و لبانم بیهوده لب بر لبانی می گذارند
که اشارتی ست بر مرگ
صدای نی
و
صدای تار و پودهای تنی که به لرزش در می آیند
در امتداد لرزش صوت های هجران
انقباض رگ های عشق
به درد می آورد قلب تپنده را
لحظه ی بوسه بر مرگ نزدیک است
نبض خسته خبر از مرگ می دهد
خبر از وداع
وداع دستانی که عشق را جست و نیافت
وداع دستانی که وصل را جست و نیافت
تنها یافته هایش
خلاصه ای بود از نیافته هایش
هجرهایش
و
صدای ناله آسای نی
که آواز وداع را می نواخت
گیتا صرافی